بریم یک جایی که گریستن بلند و طولانی من باعث آزار کسی نشه، اگه دلم خواست فریاد بزنم و ببینم که خشم و دردم توی صدام چه نمودی داره، درست شبیه وقتایی که پنیک شدید دارم. و تو هم که میدونی هرگز نباید درباره من چه قضاوتی داشته باشی، پس من تا دلم بخواد حرف بزنم و اشکال نداره که اگه کلمه مناسب نداشتی سکوت کنی، اما متنفرم که به زور کلمه به کار ببری. شاید آخر شب اگه هنوز ضعف اشک و فریادهام توی تنم بود خواب راحتی داشته باشم، برای همین بهت اطمینان میدم از صدای نالههام حین کابوس یا درد در امان میمونی، بعد تو لبخند میزنی و من یادم میاد که به هرحال اهمیتی هم نداره چون تمام شب بیداری و تمام روز رو. بهت میگم اولین باری که زیر درخت شکوفه دار و روی اون زیرانداز باهات صحبت کردم، یک سوءتفاهم بزرگ رخ داد، من در مقابلت بسیار حقیر بودم. دوست دارم بپرسم چرا هرگز اون حقارت رو به روم نیاوردی اما حرفم رو میبلعم، میره درست توی مدفن فراموشی، دلم نمیخواد دیگه اهمیت بدم، اگه بتونم فقط یک بار دیگه، و بعد از اون هم یکبار دیگه و دایما یکبار دیگه چنین تجربهای داشته باشم دلم نمیخواد کالبد داشته باشم. از کالبد داشتن درست مثل تو، فقط وجود شونههای ادمیزاد باید کافی باشه. میخوام یک بدون کالبد و غیر نگران باشم که از شمال میرم به شرق و از شرق به اعماق یک کوه، شاید هم جنگل های انبوه. حرکت کردن و اهمیت ندادن، جوری که هیچ چیز نتونه ساکنت کنه، خودت هرگز نمیفهمی این ویژگیت چقدر وسوسه کنندهست. و البته که نمیفهمی ساکن بودن و تبدیل به یک مرداب لجن گرفته شدن هم چطور مثل یک جهنم روزانه تمام موجودیتت رو در خودش حل میکنه و تو واقعا دیگه هیچ چیز نیستی الا یک مرداب لجن گرفته که اختیار و عاملیتی توی جهان نداره. از لبخندهای عجیب و غرب زدن خوشت میاد، جوری که انگار یک رقابت پنهان با مونالیزا داری، و تا وقتی مسببشون من باشم، میتونم تصور کنم داوینچی بودن چه حسی داره. آدم وقتی نیمه هوشیاره بیشتر خودشه یا وقتی در اوج آگاهی قرار داره؟ هزاران سوال بیپاسخ ازت دارم، مثل اینکه چرا بیش از اینکه مشتاق پاسخ باشم مشتاق پرسیدنم.
پ.ن: یادم میاد که موقع نوشتنش هیچ هشیار نبودم، ناهشیار بودم و غمگین.