اینجا زندگی‌ام میان امید و ناامیدی در نوسان است. هم‌زمان آرزو دارم بمیرم و آرزو دارم که زندگی کنم. گاهی اوقات به زندگی نظم می‌دهم و گاهی هرج‌ومرج است که زندگی‌ام را می‌بلعد؛ اکنون که می‌نویسم دومی بر جریان روزهایم غلبه دارد، شاید به همین دلیل دارم برایت می‌نویسم.

 

آلخاندرا پیسارنیک؛ نامه‌ای به لئون استروف.

 

سر صبحی دارم تند تند استوری‌ها را رد می‌کنم که یک دفعه با دیدن پوستری می‌شکنم. صدای خودم که چند روز قبل از مخاطب نامعلومش می‌پرسید «چرا فلانی همسن من است و این همه هوشمندی و مهارت دارد در هزارتا کاری که ادم بزرگ‌هایش هم تویش مانده‌اند و تازه خسته هم نمی‌شود؟ من دارم برای هر نفس کشیدنم از جان مایه می‌گذارم، هر روزی را که به شب می‌رسانم انگار کوه کنده‌ام بی‌آنکه واقعا فعالیتی کرده باشم» به گوشم می‌رسد. توی خودم مچاله شده‌ام و هی دارم به این فکر می‌کنم که دنیا می‌تواند چقدر بی‌رحم باشد، چقدر ناعادلانه باشد. دوست دارم بابا کنارم می‌بود تا همانطور که درد معده صورتم را در هم جمع کرده بود ازش می‌پرسیدم خدا چگونه می‌تواند برخی مخلوقاتش را توی باتلاق بیندازد و برخی دیگر را سوار بالن‌های اوج گیرنده کند. از او بپرسم چرا با همه ته مانده عشقی که برایم باقی مانده، و با همه‌ی استعدادی که اگر از دیگری‌ها بیشتر نباشد کمتر نیست، چرا با همه‌ی این‌ها من شدم یک آدمی که دارد هزار هزارتا زخم سر باز روحی‌اش را مداوا می‌کند و هی هم به بن بست می‌رسد اما دیگری بدون حتی آشنایی با این زخم‌ها، فقط سرش را بالا می‌اندازد و همه‌ی چیزهای خوب و کارهای خوب را تو مشتش می‌گیرد. من چرا باید ناخواسته درگیر بدیهیات خودم باشم و از درد توی خودم مچاله شوم، بعد با دیدن یک استوری درهم بشکنم و آرزو کنم استعداد و علاقه‌ام در جسم و روح من با این همه سیاهی و پاره پارگی گیر نیفتاده بود. بابا اغلب جواب همه‌ی چیزها را می‌داند، اگر نداند هم آنقدر دست می‌کشد میان موهایت تا درد معده لعنتی‌ات خفه شود و صداهای فریادکش توی سرت آرام بگیرند. اما من حالا می‌ترسم که بیشتر از همینی که هست با سیاهی‌هایم آشنا شود، و یک روزی یک جایی در آینده یکهو ولم کند. و بعد دیگر هیچکس نباشد به من نیمه جانی که دست از تلاش برای خوب شدن برداشته است، به من نیمه جانی که از خوب نشدن ترسیده است بگوید تو آدم بدی نیستی، فقط یک انسانی، یک انسانی که باید به آرامش برسد. من به بابا نمی‌توانم بگویم اما خدا را می‌توانم متهم کنم. خدا را متهم کنم که من می‌توانستم جای آن آدم باشم اگر این همه شکنندگی در من نبود، و اگر تو این همه مرا نمی‌شکاندی، اگر اجازه می‌دادی آدم شادتری باشم، بی‌پرواتر..