هشت| آینه نه.

دو روزی با غم رنج و حوادث صبر کن بیدل

جهان اخر چو اشک از دیده‌ات یکباره می‌افتد.

-بیدل دهلوی-

۱. من دوباره شکست خوردم. پس با جهان قهر کردم, تمام کاری که میکنم خوابیدنه و اون وسطا به بدبختی درس خوندن و تیکه تیکه کردن پوست لبم و خونی شدن انگشتام و رفتن پای سینک. مدرسه رفتن تعطیله حرف زدن با ادما تعطیله سر سفره نشستن حتی گریه کردن فکر کردن همه چی تعطیله. تنها ضروریات و چیزی که انجام ندادنش دیوونم میکنه از اضطراب، اسم این رو میذارم زندگی کردن ضروری. 

۲. دیشب نزدیک اذان خوابیدم و بعد بابام اومد بیدارم کنه، خودم خیلی محو یادمه ولی الان بهم گفت تو خواب و بیداری زدم زیر گریه و گفتم تا صبح کابوس دیدم، مثل کارای خجالت آور وقت مستی می‌مونه.

۳. هربار که بیدار می‌شم یه تغییری توی خونه رخ می‌ده، مامان از سفر میاد، مامان از سفر میره، مامان گلدونا رو تغییر میده، مامان نارنج گرفته، مامان صدام میکنه برای غذایی که نمیدونم چی هست، خونه خالیه و همه رفتن، صدای کلید میاد و دارن برمیگردن، من این گوشه زیر پتو از جهان جدا می‌شم و هربار که بیدار می‌شم جز اینکه چقدر دیگه باید بخوابم تا شب بشه و برم برای راند درس خوندن و کندن پوست لبم و لذت بردن وسواس‌گونه به هیچ چیز اهمیت نمیدم. یاد پارسال میفتم که تمام کاری که زمستون کردم اشک ریختن و خوابیدن بود، خیلی احساس اذیت کننده‌اییه، همیشه فکر می‌کنم دیگه تموم شده دیگه گذر کردم ولی اگه حواسم نباشه و یه چیزی از دستم در بره، اگه خللی بین اون همه تلاشم برای نرمال نگه داشتن همه چیز پیش بیاد مثل یه بمب منفجر می‌شه و من میفهمم چقدر در پی پنهان کاری و فرار بودم و این وضعیت به هرچیزی شبیه هست جز تموم شدن. و من عامدانه میذارم همه چیز همینجوری بدتر و پنهان‌تر بشه، تا وقتی بتونم برای بار هزارم پنهانش کنم و دوباره بلند بشم خوبه، این همه‌ی کاریه که امسال میتونم بکنم. به ترکش‌هاش بعد کنکور رسیدگی می‌کنم، الان نه. الان به آینه نیاز ندارم، روی همه آینه‌ها پارچه انداختم و جز وقت‌هایی مثل این چند روز که پارچه تکونی میخوره و پیش خودم لو می‌رم، برای بقیه روزها این امن‌ترین و محتاطانه‌ترین روش موقتی زیستنه‌.

  • ۴
  • نظرات [ ۱ ]
    • aram ‌‌
    • چهارشنبه ۲۲ آذر ۰۲

    هفت| .

    و یاسم از صبوری روحم وسیع‌تر شده بود.

    فروغ

    دومی رو چند شب پیش نوشتم، اولی رو بیست روز پیش و با نیت انتشار در اینجا. دو اپیزود کوتاه نزدیک و سخت افسردگی بود که یکیش هنوز تموم نشده. برام ناامید کننده‌ست که خشم ماه‌ها قبل من چطور به تسلیم و یاس تبدل شده. هدف مشحصی از انتشارشون ندارم، برای خودم کمی نشون دهنده این که     چطور بیست روز قبل ذهنم منظم‌تر بود و عینی‌تر و کلان‌تر و انفعالم بر استیصالم می‌چربید اما این‌بار استیصال من رو دیوانه کرده بود و راه نفسم رو   بسته بود که البته در نهایت اهمیت این مقایسه فقط برای خودمهاینجا بودنش فقط جنبه ارشیوی داره.

     

    1. میدونید تنها چیزی که من رو درباره ادامه دادن کنجکاو می‌کنه چیه، اینکه ببینم وقتی چهل سالم میشه همه چیز چطوریه. چهل سالگی استعاره‌اییه که من و نازنین به کار می‌بریم از روزی که آسوده شده باشیم. صادقانه‌تر بخوام حرف بزنم باید بگم کنجکاوم بدونم که اصلا من روزی چهل سالم می‌شه یا نه، برای همین یکم دیگه ادامه می‌دم. پارسال همین موقع‌ها داشتم مطمئن می‌شدم که الان وقت تموم کردنشه و مطمئن شدم و دیوانه شدم و آتش بزرگی به راه انداختم اما من رو نسوزوند، اون آتش نه من رو تسکین داد نه از خشمم کم کرد، فقط باعث شد شاهد سوختن عزیزانم باشم بی اینکه تو روزهای کدر و خفه کننده من تغییری پدید اومده باشه. یک شب تمام درباره‌ش فکر کردم و دیدم که نمیخوام چنین یادی از من برای همه باقی بمونه، من زمانی میخواستم نور باشم و اگر نشد نسیم بهاری و اگر نشد فقط آرام و خوب زندگی‌م رو بکنم و حالا که حتی اون هم ممکن نشده حداقل نمیخواستم یک آتش خانمان سوز باشم، برای همین به همه گفتم بله پشیمونم بسیار پشیمونم و عذرخواهی کردم، خودم می‌دونستم که این پشیمانی صادقانه نیست اما شنیدن این مرهم بزرگی برای دیگران می‌شد. برای همین بعد از اون دیگه به اندازه قبل خودم رو به در و دیوار نکوبوندم برای رها شدن از این قفس، بعد از اون تنها کاری که کردم این بود که سرم رو پایین بندازم و اتشم رو توی دست‌هام نگه دارم و فقط ادامه بدم و ادامه بدم و دور این قفس رو با قدم‌هام متر کنم.
    الان گاهی می‌تونم نوری که به این قفس تابیده شده رو ببینم اما وقت‌هایی که نمی‌بینمش بسیار شدیدتر در تاریکی فرو می‌رم و این کمی شبیه به تمثیل غار می‌مونه‌. درباره این‌ها نوشتم چون حالا که دارم یک اپیزود سخت دیگه افسردگی رو پشت سر می‌ذارم باید بدونم یه چیزی درباره چهل سالگی هست که ارزش تحمل کردن داشته باشه و این تاریکی واقعی نیست و فقط وهم منه.
     

     

    2. من رو ببخش اگه برای رو- به رو شدن، برای تمام کردنش برای مبارزه کردن باهاش خیلی ضعیف و ترسیده شدم. اما من رو ستایش کن چونکه بارها قوی‌تر از قبلم، حتی اگر درحال فرار باشم بازهم شهامت میخواد. تو میدونی،
    بسیار رنج کشیدم ولی حالا میخوام شونه‌هام رو سبک کنم
    دنبال معنا نیستم, نه مثل قبل, دنبال عشق نه دنبال رستگاری نه
    فقط مجرایی برای تنفس می‌خوام-شبیه به فروغ- تنها یک پنجره که از آن به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم،
    اگر بال‌هام رو بهم پس ندادی هم ندادی. من گذشتم، من از اون رویای دور گذشتم، تو هم از من بگذر
    از  رستگاری خواستن از من بگذر
    من رو رها نکن فقط من رو شکسته بپذیر

    من رو شکسته بپذیر 
    وانمود کن که با ترک‌هام زیباترم
    من رو بپرست گویی که من تجلی عشقم و عشق همیشه شکسته‌ست.

     

  • ۸
  • نظرات [ ۱ ]
    • aram ‌‌
    • شنبه ۴ آذر ۰۲

    شش| حضور

    بریم یک جایی که گریستن بلند و طولانی من باعث آزار کسی نشه، اگه دلم خواست فریاد بزنم و ببینم که خشم و دردم توی صدام چه نمودی داره، درست شبیه وقتایی که پنیک شدید دارم. و تو هم که می‌دونی هرگز نباید درباره من چه قضاوتی داشته باشی، پس من تا دلم بخواد حرف بزنم و اشکال نداره که اگه کلمه مناسب نداشتی سکوت کنی، اما متنفرم که به زور کلمه به کار ببری. شاید آخر شب اگه هنوز ضعف اشک و فریادهام توی تنم بود خواب راحتی داشته باشم، برای همین بهت اطمینان میدم از صدای ناله‌هام حین کابوس یا درد در امان می‌مونی، بعد تو لبخند میزنی و من یادم میاد که به هرحال اهمیتی هم نداره چون تمام شب بیداری و تمام روز رو. بهت میگم اولین باری که زیر درخت شکوفه دار و روی اون زیرانداز باهات صحبت کردم، یک سوءتفاهم بزرگ رخ داد، من در مقابلت بسیار حقیر بودم. دوست دارم بپرسم چرا هرگز اون حقارت رو به روم نیاوردی اما حرفم رو می‌بلعم، می‌ره درست توی مدفن فراموشی، دلم نمی‌خواد دیگه اهمیت بدم، اگه بتونم فقط یک بار دیگه، و بعد از اون هم یکبار دیگه و دایما یکبار دیگه چنین تجربه‌ای داشته باشم دلم نمی‌خواد کالبد داشته باشم. از کالبد داشتن درست مثل تو، فقط وجود شونه‌های ادمیزاد باید کافی باشه. می‌خوام یک بدون کالبد و غیر نگران باشم که از شمال میرم به شرق و از شرق به اعماق یک کوه، شاید هم جنگل های انبوه. حرکت کردن و اهمیت ندادن، جوری که هیچ چیز نتونه ساکنت کنه، خودت هرگز نمی‌فهمی این ویژگی‌ت چقدر وسوسه‌ کننده‌ست. و البته که نمی‌فهمی ساکن بودن و تبدیل به یک مرداب لجن گرفته شدن هم چطور مثل یک جهنم روزانه تمام موجودیتت رو در خودش حل می‌کنه و تو واقعا دیگه هیچ چیز نیستی الا یک مرداب لجن گرفته که اختیار و عاملیتی توی جهان نداره. از لبخندهای عجیب و غرب زدن خوشت میاد، جوری که انگار یک رقابت پنهان با مونالیزا داری، و تا وقتی مسببشون من باشم، میتونم تصور کنم داوینچی بودن چه حسی داره. آدم وقتی نیمه هوشیاره بیشتر خودشه یا وقتی در اوج آگاهی قرار داره؟ هزاران سوال بی‌پاسخ ازت دارم، مثل اینکه چرا بیش از اینکه مشتاق پاسخ باشم مشتاق پرسیدنم.

    پ.ن: یادم میاد که موقع نوشتنش هیچ هشیار نبودم، ناهشیار بودم و غمگین.

  • ۱۱
  • نظرات [ ۱ ]
    • aram ‌‌
    • يكشنبه ۱۴ خرداد ۰۲

    پنج| لحظه.

    دست و پایم را جمع می‌کنم و به خودم قوت قلب می‌دهم، گرچه بارها در این راه شکست خورده‌ام. اگر بتوانم امسال را به خوبی پشت سر بگذارم، مهم نیست که چقدر بد باشد، بزرگترین موفقیتی است که تا کنون به دست آورده‌ام.

    سیلویا پلات؛یادداشت‌های روزانه  

    هرگز خیال نمی‌کردم ۱۴۰۱ تا این حد عجیب باشه. بارها شکستم و از درد فریاد کشیدم، بارها فرار کردم و دردم رو انکار کردم،و تمام این مدت استیصال و سوال معروف و کلیشه‌ای why me? پس زمینه تمام این‌ها بود. امسال رو با درمان تموم نکردم، این زائده‌ی غده مانند رنج هنوز روی شونه‌هام سنگینی می‌کنه، اما همه میگن شناخت و پذیرش ابتدایی‌ترین قدم برای درمانه. گمون می‌کنم قدم اول رو برداشتم. گمون می‌کنم تا قعر انکار و فرار پیش رفتم، با جنون و در یک آن بیش از چیزی که باید، بسیار بیش از چیزی که باید قرص خوردم و روی تخت بیمارستان دردش رو کشیدم، اون آدم‌ها رو که دیدم اطمینان پیدا کردم این قرار نیست رهایی بخش باشه، فقط هی بیشتر و بیشتر با پس زمینه یکی می‌شم، بیشتر و بیشتر محو میشم و گم میشم، پس اینه که هنوزم علی رغم میل شدید درونیم به زیستن ادامه می‌دم « با تنم که مثل ساقه‌ی گیاه،باد و آفتاب و آب را، می‌مکد که زندگی کند»، دنبال رهایی می‌گردم و با خودم بیشتر آشنا می‌شم. حالا که انکار و فرار آخرین گزینه پیش روم شده، حالا کورسوی امیدی پیدا کردم و امیدوارم پیش ازچرک آلود شدن این آخرین کورسو، پیش از پایان همه چیز، نور به این پستو سری بزنه. یا که چشم‌های من برای دیدن نور بینا بشه.

    پ.ن: نظرات همه رو می‌خونم، اغلب پاسخی ندارم اما بسیار برام مهم و ارزشمندن. قلب.

    پ.ن۲: آنورکسیا. دوست جدید این روزهام. من آنورکسیا افسردگی و اضطراب یه تیم قوی رو تشکیل می‌دیم.*خنده

  • ۹
  • نظرات [ ۱ ]
    • aram ‌‌
    • شنبه ۲۷ اسفند ۰۱

    چهار| انتهای این داستان.

    هیچ چیز راحتم نمی‌کند. نه دریا، نه آفتاب، نه درخت‌ها، نه آدم‌ها، نه فیلم‌ها، نه لباس‌هایی که تازه خریده‌ام. نمی‌دانم چه کار کنم. بروم و سرم را به درخت‌ها بکوبم، داد بزنم، گریه کنم؛ نمی‌دانم.

    فروغ فرخزاد؛ در نامه به ابراهیم گلستان.

    این مدت چه کارهایی کردم؟ رفتم دکتر، قرص گرفتم،قرص خوردم، اولش مرتب و منظم. دوست پیدا کردم، کمی ناباب. توی تاریکی شهر گم شدم و شکلات‌های اهدایی عطیه را مثل جانم محکم چسبیده بودم. هی به جبر جغرافیایی فکر کردم و گرمی دست‌هاش. با مغازه دارها دوست شدم، وصیت نامه نوشتم، هی توی مدرسه بیست گرفتم و ادای ادم های موفق را در اوردم،داستایوفسکی خواندم و خودم را توی تاریکی‌های راسکولینکف شستشو دادم. برای خاکستری از فقدان نوشتم، از فقدان و نهنگ‌ها. شروع به جمع کردن کلکسیون بطری نوشابه و انرژی زا و ابمیوه کردم، کمتر فروغ خواندم، کمتر به زخم‌های چرکی‌ام ناخنک زدم. با آدم‌های قدیمی بی‌ارتباط شده‌ام، یادشان را هنوز در دل دارم البته. دکتر ازم می‌پرسید یک آرزویت را به من بگو؟ بر و بر نگاهش می‌کردم. فراموشم شده بود. صبح ها تا مدرسه لانا گوش دادم و توی راه برگشت یکهو وسط خیابان گریه می‌کردم، با صدای بلند. هی قسم میخوردم این آخرین باری است که اخبار را چک می‌کنم و هی فردایش دوباره همین قسم. درباره عشق فکر کردم، درباره عشق بسیار فکر کردم و فهمیدم که عشق پاسخ نیست، عشق را رها کردم، به دور دست‌ها فرستادم، آخرین نور شب‌ بی پایانم را. با دوست‌های نابابم سیگار کشیدیم، فرش‌های اتاقم را با خاکسترش سوزاندیم، سیگار کشیدیم و صدای لانا گوش‌هایم را کر کرده بود. فکر کردم که دارم پشت تاریکی قایم می‌شوم، دارم به دل تاریکی فرار می‌کنم. این آخری ها هم، همین چندساعت پیش، چشم‌هایم را بستم و تا می‌توانستم قرص خوردم. برای تمرین شجاعت، برای اینکه بفهمم غول بی شاخ و دمی هم نیست مردن. این مدت به جای همه مردگان زندگی کردم و بیشتر از تمام زندگان مرگ خواستم. حل شدن در یک کل غیرقابل توصیف. انتهای داستان ما، انتهای این داستان.

     

  • ۱۳
  • نظرات [ ۱ ]
    • aram ‌‌
    • پنجشنبه ۲۶ آبان ۰۱

    سه| از خودم می‌گریزم.

    گاهی اوقات دلم می‌خواهد در تاریکی گم بشوم. از خودم می‌گریزم. از خودم که همیشه مایه‌ی آزار خودم بوده‌ام. از خودم که نمی‌دانم چه می‌کنم و چه می‌خواهم...

    فروغ فرخزاد ؛ در نامه به پرویز شاپور. 

    فقط گاهی دلم میخواد تمام بشریت رو نابود کنم. دلم می‌خواد آخرین و تنها حیاتی باشم که روی زمین در جریانه . اینجوری احساس درونیم رو به تصویر کشیدم. اگه هر لحظه احساس می‌کنم تنها حیات کره زمینم و توی کل این سیاره تنها موندم پس باید واقعا همینجور بشه. از رنجم کم می‌کنه. از رنجم کم می‌کنه. از این جمله خوشم میاد. دوست دارم قدرتی ورای انسان ها داشته باشم. فقط چون گاهی میخوام مثل سیلوی خشمم رو با جادو و از مشت دستم به بیرون منتقل کنم. حدود ده هزار بار اون سکانس رو دیدم. بین من و خشم درونم رابطه مستقیمی وجود داره. اون خشم بدون من دووم نمیاره و من بدون اون خشم معنی ندارم. انگار اولین لحظه‌ای که توی بیمارستان از اکسیژن این جهان استفاده کردم ذرات خشم همراهش وارد ریه‌م شده و بلعیدمش. همیشه درونم خشمه و همیشه هیچ راهی برای بیرون اومدن نداره. خشمیه که دنبال راهی برای بیرون اومدنه اما حالا که روزنه‌ای نیست شروع کرده به خوردن من از درون. برای همین این خشم که از من بیرون بیاد من مردم. خیلی حماسیه، از این تمثیل خوشم میاد. 

    گاهی هم آرزو دارم هیولا باشم. عظیم الجثه. از هرکی بدم بیاد فقط میخورمش. از هرکی خشمگین بشم فقط میخورمش. از هرکی خوشم بیاد فقط میخورمش. قبل از شکل گیری احساسات همه چی رو خوردم. اونوقت هیچ خشمی توی دلم لونه نکرده، و هیچ نفرت و هیچ عشقی.نباید انسان به دنیا میومدم. این جمله خلاصه‌ای از همه چیزه.

    +نظراتتون رو می‌خونم ولی لطفا خصوصی پیام بدید. نمی‌فهمم تنظیمات قالب مشکل داره یا بیان که ارسال نظر خصوصی= بسته شدن کلی نظرات. من نمی‌تونم کاریش کنم ولی شما لطفا اینکارو برام بکنید و ارسال خصوصی بزنید. ممنونم.

  • ۱۲
  • نظرات [ ۰ ]
    • aram ‌‌
    • سه شنبه ۸ شهریور ۰۱

    دو| تو آدم بدی نیستی

    اینجا زندگی‌ام میان امید و ناامیدی در نوسان است. هم‌زمان آرزو دارم بمیرم و آرزو دارم که زندگی کنم. گاهی اوقات به زندگی نظم می‌دهم و گاهی هرج‌ومرج است که زندگی‌ام را می‌بلعد؛ اکنون که می‌نویسم دومی بر جریان روزهایم غلبه دارد، شاید به همین دلیل دارم برایت می‌نویسم.

     

    آلخاندرا پیسارنیک؛ نامه‌ای به لئون استروف.

     

    سر صبحی دارم تند تند استوری‌ها را رد می‌کنم که یک دفعه با دیدن پوستری می‌شکنم. صدای خودم که چند روز قبل از مخاطب نامعلومش می‌پرسید «چرا فلانی همسن من است و این همه هوشمندی و مهارت دارد در هزارتا کاری که ادم بزرگ‌هایش هم تویش مانده‌اند و تازه خسته هم نمی‌شود؟ من دارم برای هر نفس کشیدنم از جان مایه می‌گذارم، هر روزی را که به شب می‌رسانم انگار کوه کنده‌ام بی‌آنکه واقعا فعالیتی کرده باشم» به گوشم می‌رسد. توی خودم مچاله شده‌ام و هی دارم به این فکر می‌کنم که دنیا می‌تواند چقدر بی‌رحم باشد، چقدر ناعادلانه باشد. دوست دارم بابا کنارم می‌بود تا همانطور که درد معده صورتم را در هم جمع کرده بود ازش می‌پرسیدم خدا چگونه می‌تواند برخی مخلوقاتش را توی باتلاق بیندازد و برخی دیگر را سوار بالن‌های اوج گیرنده کند. از او بپرسم چرا با همه ته مانده عشقی که برایم باقی مانده، و با همه‌ی استعدادی که اگر از دیگری‌ها بیشتر نباشد کمتر نیست، چرا با همه‌ی این‌ها من شدم یک آدمی که دارد هزار هزارتا زخم سر باز روحی‌اش را مداوا می‌کند و هی هم به بن بست می‌رسد اما دیگری بدون حتی آشنایی با این زخم‌ها، فقط سرش را بالا می‌اندازد و همه‌ی چیزهای خوب و کارهای خوب را تو مشتش می‌گیرد. من چرا باید ناخواسته درگیر بدیهیات خودم باشم و از درد توی خودم مچاله شوم، بعد با دیدن یک استوری درهم بشکنم و آرزو کنم استعداد و علاقه‌ام در جسم و روح من با این همه سیاهی و پاره پارگی گیر نیفتاده بود. بابا اغلب جواب همه‌ی چیزها را می‌داند، اگر نداند هم آنقدر دست می‌کشد میان موهایت تا درد معده لعنتی‌ات خفه شود و صداهای فریادکش توی سرت آرام بگیرند. اما من حالا می‌ترسم که بیشتر از همینی که هست با سیاهی‌هایم آشنا شود، و یک روزی یک جایی در آینده یکهو ولم کند. و بعد دیگر هیچکس نباشد به من نیمه جانی که دست از تلاش برای خوب شدن برداشته است، به من نیمه جانی که از خوب نشدن ترسیده است بگوید تو آدم بدی نیستی، فقط یک انسانی، یک انسانی که باید به آرامش برسد. من به بابا نمی‌توانم بگویم اما خدا را می‌توانم متهم کنم. خدا را متهم کنم که من می‌توانستم جای آن آدم باشم اگر این همه شکنندگی در من نبود، و اگر تو این همه مرا نمی‌شکاندی، اگر اجازه می‌دادی آدم شادتری باشم، بی‌پرواتر..

  • ۹
  • نظرات [ ۴ ]
    • aram ‌‌
    • يكشنبه ۲۳ مرداد ۰۱

    یک| من اتصال‌هایم را فراموش می‌کنم.

    بشارتی که به تو داده‌ایم راست است. نکند ناامید بشوی. (و باز هم) با اطمینان گفت: آخر، جز گمراهان، چه کسی از رحمت خدا ناامید می‌شود؟!  ۵۵-۵۶ حجر

    می‌خواهم بدانم چرا انگار همه جا دارم جسمم را با خودم می‌کشانم؛ انگار که فردی دیگر باشد و من گیر افتاده‌ام درونش و ناگزیر، همه جا هم با خود حملش می‌کنم. این احساس عدم سنخیت با چیزی که اسمش «من» است اما هرگز من نیست و اتفاقا یک «دیگری» لجوج و آویزان است که دائم به من احساس گیرافتادگی می‌دهد چه اسمی دارد؟ من نباید تنها آدم روی زمین باشم که احساس می‌کنم توی بدنم گیر افتاده‌ام، نباید تنها آدم روی زمین باشم که احساس می‌کنم دارم همه جا این وزنه صدها کیلویی را با خودم می‌کشانم و هیچ روزنه‌ای هم برای فرار پیدا نمی‌کنم. این احساس جدا شدگی‌ام از بدنم گاهی انقدر دیوانه‌وار می‌شود که برای حس حضور، برای حس واقعی بودن و قابل لمس بودن پوست لبم را می‌کنم یا با فشار انگشت‌هایم بر هم مطمئن می‌شوم که یک توهم نیستم و همین حالا قرار نیست دود بشوم و بروم هوا.

    اخیرا از ورزش کردن، راه رفتن و آشپزی کردن هم خوشم آمده. احساس حضور می‌کنم، احساس نزدیکی بیشتر با «دیگری»ایی که نامش جسم است. یک‌جورهایی آدم را دست و پا چلفتی هم می‌کند، چون هیچ حواسم نیست چه ابعادی دارم و چه فاصله‌ای با چهارچوب در و مثلا اگر فلان مقدار به چپ بروم بازویم کوبیده می‌شود به چهارچوب. برای همین دائم به در و دیوار می‌خورم و بعد می‌فهمم که اوه! این دستی که شل و وا رفته داشت تاب می‌خورد متعلق به من است و دردش هم برای من است. احساس می‌کنم همانطور که بدنم را فراموش می‌کنم، خدا هم گاهی من را فراموش می‌کند، و بیشتر از آن من هم گاهی خدا را فراموش می‌کنم. مهم نیست که به وحدت وجود معتقد باشید یا نه، با همان رابطه‌ی خالق مخلوقی هم این رابطه برقرار است. و بعد دستم محکم به در می‌خورد و دوباره یادم می‌آید، حتی اگر فراموش فراموش هم شده باشم، هر دردی که بکشم متعلق به او هم هست. من که وجود دستم را فراموش می‌کنم و با یک درد کوچک ناگهان دوباره احساس اتصال می‌کنم، خدا چگونه نمی‌تواند دردم را احساس کند؟ خدا چگونه اذعان می‌کند حامل بخشی از روح هم هستیم و نسبت به دردم بی‌تفاوت است؟ خدا نباید اینگونه باشد، خدا قطعا اینگونه نیست. من اتصال‌هایم را فراموش می‌کنم، اتصالم به بدنم، به خانواده‌ام، به آدم‌ها به شهرم و به خدا. تا هم که من نخواهم، خدا قرار نیست به جای من هم اتصالی برقرار کند، جاده‌ی دو طرفه را که از یک طرف مسدود کنم، کسی قرار نیست نیمه‌ی دیگر را دوباره دو طرفه کند. باید این کلمات را حفظ کنم، یک‌ جایی تتو کنم یا که ببلعم، تا هر وقتی که افتاده بودم قعر چاه و دیوانه شده بودم، تا هر وقتی که جنونم به من حمله کرده بود و داشت ذره ذره محو و محوترم می‌کرد هی در گوش خودم زمزمه کنم، هی نور طلب کنم ازشان. خدا حس می‌کند، خدا درد مرا حس می‌کند و یک روزی بالاخره مرا بالا می‌کشد، قرار است آنقدر بالا کشیده شوم که «پوست چشمانم از تصور ذرات نور نسوزند» و «پیوند دردناکم را با آب های راکد و حفره‌های خالی از یاد ببرم».

     

    +عنوان وبلاگ برگرفته از اسم درام خاطرات رهایی من با نویسندگی پارم هه یونگ است. یک درام معناگرا که تمام احساس همزادپنداری‌ و درکم را به خود اختصاص داده. هرگز یک درام‌کره‌ای معمول نیست.

    + دو جمله‌ی آخر وام گرفته از شعر بر او ببخشائید از فروغ.

  • ۱۴
    • aram ‌‌
    • يكشنبه ۱۶ مرداد ۰۱
    بخواهی یا نخواهی، رنجی خواهد بود که باید آن را تاب آوری.
    -تشبه مسیح-