۲ مطلب در مرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

دو| تو آدم بدی نیستی

اینجا زندگی‌ام میان امید و ناامیدی در نوسان است. هم‌زمان آرزو دارم بمیرم و آرزو دارم که زندگی کنم. گاهی اوقات به زندگی نظم می‌دهم و گاهی هرج‌ومرج است که زندگی‌ام را می‌بلعد؛ اکنون که می‌نویسم دومی بر جریان روزهایم غلبه دارد، شاید به همین دلیل دارم برایت می‌نویسم.

 

آلخاندرا پیسارنیک؛ نامه‌ای به لئون استروف.

 

سر صبحی دارم تند تند استوری‌ها را رد می‌کنم که یک دفعه با دیدن پوستری می‌شکنم. صدای خودم که چند روز قبل از مخاطب نامعلومش می‌پرسید «چرا فلانی همسن من است و این همه هوشمندی و مهارت دارد در هزارتا کاری که ادم بزرگ‌هایش هم تویش مانده‌اند و تازه خسته هم نمی‌شود؟ من دارم برای هر نفس کشیدنم از جان مایه می‌گذارم، هر روزی را که به شب می‌رسانم انگار کوه کنده‌ام بی‌آنکه واقعا فعالیتی کرده باشم» به گوشم می‌رسد. توی خودم مچاله شده‌ام و هی دارم به این فکر می‌کنم که دنیا می‌تواند چقدر بی‌رحم باشد، چقدر ناعادلانه باشد. دوست دارم بابا کنارم می‌بود تا همانطور که درد معده صورتم را در هم جمع کرده بود ازش می‌پرسیدم خدا چگونه می‌تواند برخی مخلوقاتش را توی باتلاق بیندازد و برخی دیگر را سوار بالن‌های اوج گیرنده کند. از او بپرسم چرا با همه ته مانده عشقی که برایم باقی مانده، و با همه‌ی استعدادی که اگر از دیگری‌ها بیشتر نباشد کمتر نیست، چرا با همه‌ی این‌ها من شدم یک آدمی که دارد هزار هزارتا زخم سر باز روحی‌اش را مداوا می‌کند و هی هم به بن بست می‌رسد اما دیگری بدون حتی آشنایی با این زخم‌ها، فقط سرش را بالا می‌اندازد و همه‌ی چیزهای خوب و کارهای خوب را تو مشتش می‌گیرد. من چرا باید ناخواسته درگیر بدیهیات خودم باشم و از درد توی خودم مچاله شوم، بعد با دیدن یک استوری درهم بشکنم و آرزو کنم استعداد و علاقه‌ام در جسم و روح من با این همه سیاهی و پاره پارگی گیر نیفتاده بود. بابا اغلب جواب همه‌ی چیزها را می‌داند، اگر نداند هم آنقدر دست می‌کشد میان موهایت تا درد معده لعنتی‌ات خفه شود و صداهای فریادکش توی سرت آرام بگیرند. اما من حالا می‌ترسم که بیشتر از همینی که هست با سیاهی‌هایم آشنا شود، و یک روزی یک جایی در آینده یکهو ولم کند. و بعد دیگر هیچکس نباشد به من نیمه جانی که دست از تلاش برای خوب شدن برداشته است، به من نیمه جانی که از خوب نشدن ترسیده است بگوید تو آدم بدی نیستی، فقط یک انسانی، یک انسانی که باید به آرامش برسد. من به بابا نمی‌توانم بگویم اما خدا را می‌توانم متهم کنم. خدا را متهم کنم که من می‌توانستم جای آن آدم باشم اگر این همه شکنندگی در من نبود، و اگر تو این همه مرا نمی‌شکاندی، اگر اجازه می‌دادی آدم شادتری باشم، بی‌پرواتر..

  • ۹
  • نظرات [ ۴ ]
    • aram ‌‌
    • يكشنبه ۲۳ مرداد ۰۱

    یک| من اتصال‌هایم را فراموش می‌کنم.

    بشارتی که به تو داده‌ایم راست است. نکند ناامید بشوی. (و باز هم) با اطمینان گفت: آخر، جز گمراهان، چه کسی از رحمت خدا ناامید می‌شود؟!  ۵۵-۵۶ حجر

    می‌خواهم بدانم چرا انگار همه جا دارم جسمم را با خودم می‌کشانم؛ انگار که فردی دیگر باشد و من گیر افتاده‌ام درونش و ناگزیر، همه جا هم با خود حملش می‌کنم. این احساس عدم سنخیت با چیزی که اسمش «من» است اما هرگز من نیست و اتفاقا یک «دیگری» لجوج و آویزان است که دائم به من احساس گیرافتادگی می‌دهد چه اسمی دارد؟ من نباید تنها آدم روی زمین باشم که احساس می‌کنم توی بدنم گیر افتاده‌ام، نباید تنها آدم روی زمین باشم که احساس می‌کنم دارم همه جا این وزنه صدها کیلویی را با خودم می‌کشانم و هیچ روزنه‌ای هم برای فرار پیدا نمی‌کنم. این احساس جدا شدگی‌ام از بدنم گاهی انقدر دیوانه‌وار می‌شود که برای حس حضور، برای حس واقعی بودن و قابل لمس بودن پوست لبم را می‌کنم یا با فشار انگشت‌هایم بر هم مطمئن می‌شوم که یک توهم نیستم و همین حالا قرار نیست دود بشوم و بروم هوا.

    اخیرا از ورزش کردن، راه رفتن و آشپزی کردن هم خوشم آمده. احساس حضور می‌کنم، احساس نزدیکی بیشتر با «دیگری»ایی که نامش جسم است. یک‌جورهایی آدم را دست و پا چلفتی هم می‌کند، چون هیچ حواسم نیست چه ابعادی دارم و چه فاصله‌ای با چهارچوب در و مثلا اگر فلان مقدار به چپ بروم بازویم کوبیده می‌شود به چهارچوب. برای همین دائم به در و دیوار می‌خورم و بعد می‌فهمم که اوه! این دستی که شل و وا رفته داشت تاب می‌خورد متعلق به من است و دردش هم برای من است. احساس می‌کنم همانطور که بدنم را فراموش می‌کنم، خدا هم گاهی من را فراموش می‌کند، و بیشتر از آن من هم گاهی خدا را فراموش می‌کنم. مهم نیست که به وحدت وجود معتقد باشید یا نه، با همان رابطه‌ی خالق مخلوقی هم این رابطه برقرار است. و بعد دستم محکم به در می‌خورد و دوباره یادم می‌آید، حتی اگر فراموش فراموش هم شده باشم، هر دردی که بکشم متعلق به او هم هست. من که وجود دستم را فراموش می‌کنم و با یک درد کوچک ناگهان دوباره احساس اتصال می‌کنم، خدا چگونه نمی‌تواند دردم را احساس کند؟ خدا چگونه اذعان می‌کند حامل بخشی از روح هم هستیم و نسبت به دردم بی‌تفاوت است؟ خدا نباید اینگونه باشد، خدا قطعا اینگونه نیست. من اتصال‌هایم را فراموش می‌کنم، اتصالم به بدنم، به خانواده‌ام، به آدم‌ها به شهرم و به خدا. تا هم که من نخواهم، خدا قرار نیست به جای من هم اتصالی برقرار کند، جاده‌ی دو طرفه را که از یک طرف مسدود کنم، کسی قرار نیست نیمه‌ی دیگر را دوباره دو طرفه کند. باید این کلمات را حفظ کنم، یک‌ جایی تتو کنم یا که ببلعم، تا هر وقتی که افتاده بودم قعر چاه و دیوانه شده بودم، تا هر وقتی که جنونم به من حمله کرده بود و داشت ذره ذره محو و محوترم می‌کرد هی در گوش خودم زمزمه کنم، هی نور طلب کنم ازشان. خدا حس می‌کند، خدا درد مرا حس می‌کند و یک روزی بالاخره مرا بالا می‌کشد، قرار است آنقدر بالا کشیده شوم که «پوست چشمانم از تصور ذرات نور نسوزند» و «پیوند دردناکم را با آب های راکد و حفره‌های خالی از یاد ببرم».

     

    +عنوان وبلاگ برگرفته از اسم درام خاطرات رهایی من با نویسندگی پارم هه یونگ است. یک درام معناگرا که تمام احساس همزادپنداری‌ و درکم را به خود اختصاص داده. هرگز یک درام‌کره‌ای معمول نیست.

    + دو جمله‌ی آخر وام گرفته از شعر بر او ببخشائید از فروغ.

  • ۱۴
    • aram ‌‌
    • يكشنبه ۱۶ مرداد ۰۱
    بخواهی یا نخواهی، رنجی خواهد بود که باید آن را تاب آوری.
    -تشبه مسیح-