بشارتی که به تو دادهایم راست است. نکند ناامید بشوی. (و باز هم) با اطمینان گفت: آخر، جز گمراهان، چه کسی از رحمت خدا ناامید میشود؟! ۵۵-۵۶ حجر
میخواهم بدانم چرا انگار همه جا دارم جسمم را با خودم میکشانم؛ انگار که فردی دیگر باشد و من گیر افتادهام درونش و ناگزیر، همه جا هم با خود حملش میکنم. این احساس عدم سنخیت با چیزی که اسمش «من» است اما هرگز من نیست و اتفاقا یک «دیگری» لجوج و آویزان است که دائم به من احساس گیرافتادگی میدهد چه اسمی دارد؟ من نباید تنها آدم روی زمین باشم که احساس میکنم توی بدنم گیر افتادهام، نباید تنها آدم روی زمین باشم که احساس میکنم دارم همه جا این وزنه صدها کیلویی را با خودم میکشانم و هیچ روزنهای هم برای فرار پیدا نمیکنم. این احساس جدا شدگیام از بدنم گاهی انقدر دیوانهوار میشود که برای حس حضور، برای حس واقعی بودن و قابل لمس بودن پوست لبم را میکنم یا با فشار انگشتهایم بر هم مطمئن میشوم که یک توهم نیستم و همین حالا قرار نیست دود بشوم و بروم هوا.
اخیرا از ورزش کردن، راه رفتن و آشپزی کردن هم خوشم آمده. احساس حضور میکنم، احساس نزدیکی بیشتر با «دیگری»ایی که نامش جسم است. یکجورهایی آدم را دست و پا چلفتی هم میکند، چون هیچ حواسم نیست چه ابعادی دارم و چه فاصلهای با چهارچوب در و مثلا اگر فلان مقدار به چپ بروم بازویم کوبیده میشود به چهارچوب. برای همین دائم به در و دیوار میخورم و بعد میفهمم که اوه! این دستی که شل و وا رفته داشت تاب میخورد متعلق به من است و دردش هم برای من است. احساس میکنم همانطور که بدنم را فراموش میکنم، خدا هم گاهی من را فراموش میکند، و بیشتر از آن من هم گاهی خدا را فراموش میکنم. مهم نیست که به وحدت وجود معتقد باشید یا نه، با همان رابطهی خالق مخلوقی هم این رابطه برقرار است. و بعد دستم محکم به در میخورد و دوباره یادم میآید، حتی اگر فراموش فراموش هم شده باشم، هر دردی که بکشم متعلق به او هم هست. من که وجود دستم را فراموش میکنم و با یک درد کوچک ناگهان دوباره احساس اتصال میکنم، خدا چگونه نمیتواند دردم را احساس کند؟ خدا چگونه اذعان میکند حامل بخشی از روح هم هستیم و نسبت به دردم بیتفاوت است؟ خدا نباید اینگونه باشد، خدا قطعا اینگونه نیست. من اتصالهایم را فراموش میکنم، اتصالم به بدنم، به خانوادهام، به آدمها به شهرم و به خدا. تا هم که من نخواهم، خدا قرار نیست به جای من هم اتصالی برقرار کند، جادهی دو طرفه را که از یک طرف مسدود کنم، کسی قرار نیست نیمهی دیگر را دوباره دو طرفه کند. باید این کلمات را حفظ کنم، یک جایی تتو کنم یا که ببلعم، تا هر وقتی که افتاده بودم قعر چاه و دیوانه شده بودم، تا هر وقتی که جنونم به من حمله کرده بود و داشت ذره ذره محو و محوترم میکرد هی در گوش خودم زمزمه کنم، هی نور طلب کنم ازشان. خدا حس میکند، خدا درد مرا حس میکند و یک روزی بالاخره مرا بالا میکشد، قرار است آنقدر بالا کشیده شوم که «پوست چشمانم از تصور ذرات نور نسوزند» و «پیوند دردناکم را با آب های راکد و حفرههای خالی از یاد ببرم».
+عنوان وبلاگ برگرفته از اسم درام خاطرات رهایی من با نویسندگی پارم هه یونگ است. یک درام معناگرا که تمام احساس همزادپنداری و درکم را به خود اختصاص داده. هرگز یک درامکرهای معمول نیست.
+ دو جملهی آخر وام گرفته از شعر بر او ببخشائید از فروغ.
- aram
- يكشنبه ۱۶ مرداد ۰۱